غزل شماره ۵۸۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در ره او بى سر و پا مى روم
بى تبرا و تولا مى روم
ايمن از توحيد و از شرک آمدم
فارغ از امروز و فردا مى روم
نه من و نه ما شناسم ذره اى
زانکه دايم بى من و ما مى روم
سالک مطلق شدم چون آفتاب
لاجرم از سايه تنها مى روم
مرغ عشقم هر زمانى صد جهان
بى پر و بى بال زيبا مى روم
چون همه دانم وليکن هيچ دان
لاجرم نادان و دانا مى روم
قطره اى بودم ز دريا آمده
اين زمان با قعر دريا مى روم
در دلم تا عشق قدس آرام يافت
من ز دل با جان شيدا مى روم
شرح عشق او بگويم با تو راست
گرچه من گنگم که گويا مى روم
بارگاهى زد ز آدم عشق او
گفت بر يک جا به صد جا مى روم
زو بپرسيدند کاخر تا کجا
گفت روزى در به صحرا مى روم
چون هويت از بطون در پرده بود
در هويت بس هويدا مى روم
گرچه نه پنهانم و نه آشکار
هم نهان هم آشکارا مى روم
گر هويدا خواهيم پنهان شوم
ور نهان جوييم پيدا مى روم
نه چنينم نه چنان نه هردوم
بل کزين هر دو مبرا مى روم
چون فريد از خويش يکتا مى رود
هم به سر من فرد و يکتا مى روم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید