غزل شماره ۵۶۸

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
قصه عشق تو از بر چون کنم
وصل را از وعده باور چون کنم
جان ندارم، بار جانان چون کشم
دل ندارم، قصد دلبر چون کنم
حلقه زلف توام چون بند کرد
مانده ام چون حلقه بر در چون کنم
چون تو خورشيدى و من چون سايه ام
خويش را با تو برابر چون کنم
گفته اى تو پاى سر کن در رهم
مى ندانم پاى از سر چون کنم
گفته بودى عزم من کن مردوار
برده ام صد بار کيفر چون کنم
عزم کردم وصل تو جانم بسوخت
مانده ام بى عزم مضطر چون کنم
چون ندارد ذره اى وصل تو روى
وصل روى تو ميسر چون کنم
کشتى عمرم به غرقاب اوفتاد
مفلسم از صبر لنگر چون کنم
چشم بگشادم که بينم روى تو
گشت چشمم غرق گوهر چون کنم
لب گشادم تا کنم وصف تو شرح
نيست آن کار سخنور چون کنم
گفته اى بردوز چشم و لب ببند
چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم
روح مى خواهى براى يک شکر
آن عوض با اين محقر چون کنم
گفته ام صد باره ترک روح خويش
چون تو هستى روح پرور چون کنم
چون به يک دستم همى دارى نگاه
مى زيم از دست ديگر چون کنم
هرگز از عطار حرفى نشنوى
قصه اى با تو مقرر چون کنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید