غزل شماره ۵۶۵

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون ندارم سر يک موى خبر زانچه منم
بى خبر عمر به سر مى برم و دم نزنم
نا پديدار شود در بر من هر دو جهان
گر پديدار شود يک سر مو زانچه منم
مشکل اين است که از خويشتنم نيست خبر
مگر اين مشکل از آن است که بى خويشتنم
قرب سى سال ز خود خاک همى دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
اى گل باغ دلم، پرده برانداز از روى
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پيرهنم
چون تويى جمله چرا از تو خبر نيست مرا
که به جان آمد ازين غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وين عجب است
که ز تو در دو جهان بوى ندارم چکنم
تو فکندى ز وطن دور مرا دستم گير
که چنين بى دل و بى صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شيوه توست
چه غمم بودى اگر بشنويى يک سخنم
گر چو شمعم بکشى زار همه روز رواست
ور بسوزيم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنى نيست مرا
بى گل روى تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دريا شکنم
چون فريد از غم تو سوخته شد نيست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید