غزل شماره ۵۵۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من پاى همى ز سر نمى دانم
او را دانم دگر نمى دانم
چندان مى عشق يار نوشيدم
کز ميکده ره بدر نمى دانم
جايى که من اوفتاده ام آنجا
از هيچ وجود اثر نمى دانم
گر صد ازل و ابد به سر آيد
از موضع خود گذر نمى دانم
جز بى جهتى نشان نمى يابم
جز بى صفتى خبر نمى دانم
مرغى عجبم زبس که پريدم
گم گشتم و بال و پر نمى دانم
اين حال چو هيچکس نمى داند
من معذورم اگر نمى دانم
بگرفت دلم ز دانم و دانم
تا کى دانم مگر نمى دانم
چون قاعده وجود بر هيچ است
يک قاعده معتبر نمى دانم
جنبش ز هزار گونه مى بينم
يک جنبش جانور نمى دانم
آن چيست که خلق ازوست جنبنده
کو علم چو اين قدر نمى دانم
با خلق مرا چکار چون خود را
گم کردم و پا و سر نمى دانم
با آنکه فريد پست گشت اين جا
زين پست بلندتر نمى دانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید