غزل شماره ۵۱۷

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل رفت وز جان خبر ندارم
اين بود سخن دگر ندارم
گرچه شده ام چو موى بى او
يک موى ازو خبر ندارم
همچون گويم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم
هم بى خبرم ز کار هر دم
هم يک دم کارگر ندارم
راه است بدو ز ذره ذره
من ديده راهبر ندارم
خورشيد همه جهان گرفته است
من سوخته دل نظر ندارم
چندان که روم به نيستى در
از هستى او گذر ندارم
فرياد که زير پرده مردم
افسوس که پرده در ندارم
گرچه همه چيزها بديدم
جز نام ز نامور ندارم
زان چيز که اصل چيزها اوست
مويى خبر و اثر ندارم
دردا که شدم به خاک و در دست
جز باد ز خشک و تر ندارم
فى الجمله نصيبه اى که بايست
گر دارم ازو وگر ندارم
افسانه عشق او شدم من
وافسانه جزين ز بر ندارم
با اين همه نااميدى عشق
دل از غم عشق بر ندارم
سيمرغ جهانم و چو عطار
يک مرغ به زير پر ندارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید