غزل شماره ۵۱۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن در که بسته بايد تا چند باز دارم
کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم
با هر که از حقيقت رمزى دمى بگويم
گويد مگوى يعنى برگ مجاز دارم
تا لاجرم به مردى با پاره پاره جانى
در جان خويش گفتم چندان که راز دارم
چون اين جهان و آن يک با صد جهان ديگر
در چشم من فروشد چون چشم باز دارم
چيزى برفت از من و اينجا نماند چيزى
تا اين شود چون آن يک کارى دراز دارم
جانى که داشتم من، شد محو عشق جانان
جان من است جانان، جان دلنواز دارم
نى نى اگر چو شمعى اين دم زدم ز گرمى
اکنون چو شمع از آن دم سر زير گاز دارم
چون عز و ناز ختم است بر تو هميشه دايم
تا چند خويشتن را در عز و ناز دارم
کارم فتاد و از من تو فارغى به غايت
نه صبر مى توانم نه کارساز دارم
از بس که بى نيازى است آنجا که حضرت توست
من زاد اين بيابان عجز و نياز دارم
شوريده جهانم چون قربت تو جويم
محمود نيستم من، خو با اياز دارم
بازى اگر نشيند بر دوش من نگيرم
ورنه کسى نبوده است البته باز دارم
من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده
جان در ميان آتش تن در گداز دارم
لاف اى فريد کم زن زيرا که در ره او
چون سرنگون نه اى تو صد سرفراز دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید