غزل شماره ۵۰۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تو مى دانى که در کار تو چون مضطر فرو ماندم
به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم
ز حيرانى عشق تو خلاصم کى بود هرگز
که از عشقت به نو هر روز حيران تر فرو ماندم
عجايب نامه عشقت به پايان چون برم آخر
که اندر اولين حرفى به سر دفتر فرو ماندم
چو دست من به يک بازى فرو بستى چه بازم من
مکن داويم ده آخر که در ششدر فرو ماندم
همه شب بى تو چون شمعى ميان آتش و آبم
نگه کن در من مسکين که بس مضطر فرو ماندم
چگونه چشمه حيوان درين وادى به دست آرم
که اندر قعر تاريکى چو اسکندر فرو ماندم
از آن شد کشتيم غرقاب و من با پاره اى تخته
که در گرداب اين درياى موج آور فرو ماندم
چو از شوق گهر رفتم بدين دريا و گم گشتم
هم از خشکى هم از دريا هم از گوهر فرو ماندم
ز بس کاندر خم چوگان محنت گوى گشتم من
چو گويى اندرين ميدان ز پاى و سر فرو ماندم
ندانم تا تو اى عطار گنج عشق کى يابى
که از سوداى گنج ايدر به رنج اندر فرو ماندم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید