غزل شماره ۴۷۰

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بى دل و بى قرارى مانده ام
زانکه در بند نگارى مانده ام
دلخوشى با دلگشايى بوده ام
غم کشى بى غمگسارى مانده ام
زير بار عشق او کارم فتاد
لاجرم بى کار و بارى مانده ام
در ميانم با غم عشقش چو شمع
گرچه چون اشک از کنارى مانده ام
گرچه وصل او محالى واجب است
من مدام اميدوارى مانده ام
بى گل رويش در ايام بهار
چون بنفشه سوکوارى مانده ام
همچو لاله غرقه خون بى رخش
داغ بر دل ز انتظارى مانده ام
ديده ام ميگون لب آن سنگدل
سنگ بر دل در خمارى مانده ام
چون دهان او نهان شد آشکار
در نهان و آشکارى مانده ام
زنگبار زلف او مويى بتافت
زان چو مويش تابدارى مانده ام
گه به دربند رهى دور و دراز
گه به چين در اضطرارى مانده ام
چون سر يک موى او بارم نداد
زير بار مشکبارى مانده ام
صد جهان ناز از سر مويى که ديد
من که ديدم بيقرارى مانده ام
زلف چون دربند روم روى اوست
من چرا در زنگبارى مانده ام
مى شمارم حلقه هاى زلف او
در شمار بى شمارى مانده ام
چون سرى نيست اى عجب اين کار را
من مشوش بر کنارى مانده ام
روزگارى مى برم در زلف او
بس پريشان روزگارى مانده ام
شد فريد از چين زلفش مشک بيز
زان سبب زير غبارى مانده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید