غزل شماره ۴۴۸

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر که دايم نيست ناپرواى عشق
او چه داند قيمت سوداى عشق
عشق را جانى ببايد بيقرار
در ميان فتنه سر غوغاى عشق
جمله چون امروز در خود مانده اند
کس چه داند قيمت فرداى عشق
ديده اى کو تا ببيند صد هزار
واله و سرگشته در صحراى عشق
بس سر گردنکشان کاندر جهان
پست شد چون خاک زيرپاى عشق
در جهان شوريدگان هستند و نيست
هر که او شوريده شد شيداى عشق
چون که نيست از عشق جانت را خبر
کى بود هرگز تو را پرواى عشق
عاشقان دانند قدر عشق دوست
تو چه دانى چون نه اى داناى عشق
چشم دل آخر زمانى باز کن
تا عجايب بينى از دريا عشق
در نشيب نيستى آرام گير
تا برآرندت به سر بالاى عشق
خيز اى عطار و جان ايثار کن
زانکه در عالم تويى مولاى عشق



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید