غزل شماره ۴۴۴

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر روز که جلوه مى کند رويش
بر مى خيزد قيامت ز کويش
مى نتوان ديد روى او ليکن
مى بتوان ديد روى در رويش
مى نتوان يافت سوى او راهى
اى بس که برآمدم ز هر سويش
تا فال گرفته ام جمال او
چون قرعه بگشته ام به پهلويش
در هر نفسم هزار جان بايد
تا صيد کنند کمند گيسويش
هر روز به نو خراج مى آرند
از هندستان به هندوى مويش
جان بر کف دست مى رسد هر شب
از ترکستان هزار هندويش
شد حلقه به گوش لؤلؤ لالا
در لالايى درج لولويش
خورشيد که تيغ مى زند در ميغ
افکند سپر ز جزع جادويش
دل را به دهان شير مى خواند
رو به بازى چشم آهويش
خواهم که ببيند ابرويش رستم
تا هست خود اين کمان به بازويش
رستم به هزار سال چون زالى
بر زه نکند کمان ابرويش
عطار که طاق از ابروى او شد
دردى دارد که نيست دارويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید