غزل شماره ۴۳۲

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
درکش سر زلف دلستانش
بشکن در درج درفشانش
جان را به لب آر و بوسه اى خواه
تا جانت فرو شود به جانش
جانت چو به جان او فروشد
بنشين به نظاره جاودانش
از ديده او بدو نظر کن
گر خواهى ديد بس عيانش
زيرا که به چشم او توان ديد
در آينه همه جهانش
زلفش که فتاده بر زمين است
سرگشته نگر چو آسمانش
آويخته صد هزار دل هست
از يک يک موى هر زمانش
گر ميل تو را به سوى کفر است
ره جوى به زلف دلستانش
ور رغبت توست سوى ايمان
بنگر رخ همچو گلستانش
ور کار ز کفر و دين برون است
گم گرد نه اين طلب نه آنش
هرگه که فريد اين چنين شد
هم نام مجوى و هم نشانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید