دستم نرسد به زلف چون شستش
در پاى از آن فتادم از دستش
گر مرغ هواى او شوم شايد
صد دام معنبر است در شستش
از لب ندهد ميى و مى داند
مخمورى من ز نرگس مستش
بيچاره دلم که چشم مست او
صد توبه به يک کرشمه بشکستش
بشکفت گل رخش به زيبايى
غنچه ز ميان جان کمر بستش
از بس که بريخت مشک از زلفش
چون خاک به زير پاى شد پستش
چون بود بتى چنان که در عالم
بپرستندش که جاى آن هستش
يک يک سر موى من همى گويد
رويش بنگر که گفت مپرستش
نى نى که نقاب بر نمى دارد
تا سجده نمى کنند پيوستش
عطار دلى که داشت در عشقش
برخاست اوميد و نيست بنشستش