غزل شماره ۴۲۲

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
منم اندر قلندرى شده فاش
در ميان جماعتى اوباش
همه افسوس خواره و همه رند
همه دردى کش و همه قلاش
ترک نيک و بد جهان گفته
که جهان خواه باش و خواه مباش
دام ديوانگى بگسترده
تا به دام اوفتاده عقل معاش
ساقيا چند خسبى آخر خيز
که سپهرت نمى دهد خشخاش
بنشان از دلم غبار به مى
که تويى صحن سينه را فراش
گر تو در معرفت شکافى موى
ور زبان تو هست گوهر پاش
يک سر موى بيش و کم نشود
زانچه بنگاشت در ازل نقاش
تو چه دانى که در نهاد کثيف
آفتاب است روح يا خفاش
عاشقى خواه اوفتاده ز شوق
بر سر فرش شمع همچو فراش
چه کنى زاهدى که از سردى
بجهد بيست رش ز بيم رشاش
زاهد خام خويش بين هرگز
نشود پخته گر نهى در داش
هست زاهد چو آن دروگر بد
که کند سوى خود هميشه تراش
مرد ايثار باش و هيچ مترس
که نترسد ز مردگان نباش
من نيم خرده گير و خرده شناس
که ندارم ز خرده هيچ قماش
دور باشيد از کسى که مدام
کفر دارد نهفته، ايمان فاش
چون نيم زاهد و نيم فاسق
از چه قومم بدانمى اى کاش
چه خبر دارى اين دم اى عطار
تا قدم درنهى درين ره باش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید