غزل شماره ۴۱۷

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوش آمد و گفت از آن ما باش
در بوته امتحان ما باش
گر خواهى بود زنده جاويد
زنده به وجود جان ما باش
عمرى است که تا از آن خويشى
گر وقت آمد از آن ما باش
مردانه به کوى ما فرود آى
نعره زن و جان فشان ما باش
گر محرم پيشگه نه اى تو
هم صحبت آستان ما باش
پريده زآشيان مايى
جوينده آشيان ما باش
از ننگ وجود خود بپرهيز
فانى شو و بى نشان ما باش
ره نتوانى به خود بريدن
در پهلوى پهلوان ما باش
تا کى خفتى که کاروان رفت
در رسته کاروان ما باش
چون مى دانى که جمله ماييم
با جمله مگو زبان ما باش
چون اعجميند خلق جمله
تو با همه ترجمان ما باش
تا چند ز داستان عطار
مستغرق داستان ما باش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید