غزل شماره ۴۰۷

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر که زو داد يک نشانى باز
ماند محجوب جاودانى باز
چون کس از بى نشان نشان دهدت
يا تو هم چون دهى نشانى باز
مرده دل گر ازو نشان طلبد
گو ز سر گير زندگانى باز
چون جمالى است بى نشان جاويد
نتوان يافت جز نهانى باز
ارنى گر بسى خطاب کنى
بانگ آيد به لن ترانى باز
من گرفتم که اين همه پرده
شود از مرکز معانى باز
چون تو بيگانه وار زيسته اى
چون ببينى کجاش دانى باز
پس رونده که کرد دعوى آنک
رسته ام از جهان فانى باز
خود چو در ره فتوح ديد بسى
ماند از اندک از معانى باز
گرچه کردند از يقين دعوى
همه گشتند بر گمانى باز
هر که را اين جهان ز راه ببرد
نبود راه آن جهانى باز
تو اگر عاشقى به هر دو جهان
ننگرى جز به سرگرانى باز
جان مده در طريق عشق چنان
که ستانى اگر توانى باز
خود ز جان دوستى تو هرگز جان
ندهى ور دهى ستانى باز
گر چو پروانه عاشقى که به صدق
پيش آيد به جان فشانى باز
چه بود اى دل فرو رفته
خبرى گر به من رسانى باز
تا کجايى چه مى کنى چونى
اين گره کن به مهربانى باز
گر ز عطار بشنوى تو سخن
راه يابد به خوش بيانى باز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید