غزل شماره ۳۹۶

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
پير ما مى رفت هنگام سحر
اوفتادش بر خراباتى گذر
ناله رندى به گوش او رسيد
کاى همه سرگشتگان را راهبر
نوحه از اندوه تو تا کى کنم
تا کيم دارى چنين بى خواب و خور
در ره سوداى تو درباختم
کفر و دين و گرم و سرد و خشک و تر
من همى دانم که چون من مفسدم
ننگ مى آيد تو را زين بى هنر
گرچه من رندم وليکن نيستم
دزد و شب رو رهزن و درويزه گر
نيستم مرد ريا و زرق و فن
فارغم از ننگ و نام و خير و شر
چون ندارم هيچ گوهر در درون
مى نمايم خويشتن را بد گهر
اين سخن ها همچو تير راست رو
بر دل آن پير آمد کارگر
درديى بستد از آن رند خراب
درکشيد و آمد از خرقه بدر
دردى عشقش به يک دم مست کرد
در خروش آمد که اى دل الحذر
ساغر دل اندر آن دم دم بدم
پر همى کرد از خم خون جگر
اندر آن انديشه چون سرگشتگان
هر زمان از پاى مى آمد به سر
نعره مى زد کاخر اين دل را چه بود
کين چنين يکبارگى شد بى خبر
گرچه پير راه بودم شصت سال
مى ندانستم درين راه اين قدر
هر که را از عشق دل از جاى شد
تا ابد او پند نپذيرد دگر
هر که را در سينه نقد درد اوست
گو به يک جوهر دو عالم را مخر
بگسلان پيوند صورت را تمام
پس به آزادى درين معنى نگر
زانچه مر عطار را داده است دوست
در دو عالم گشت او زان نامور



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید