غزل شماره ۳۸۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشيد
مويم گرفت و در صف دردى کشان کشيد
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خوارى هر خاکدان کشيد
هر جزو من مشاهده تيغى دگر بخورد
هر عضو من معاينه کوهى گران کشيد
گفتار خويش بگذر اگر مى توان گذشت
يعنى بلاى من کش اگر مى توان کشيد
گفتم هزار جان گرامى فداى تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشيد
چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشيد
در بى نشانيم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمى بى نشان کشيد
عمرى در آن ميانه چو بودم به نيستى
خوش خوش از آن ميانه مرا در ميان کشيد
چون چشم باز کرد و دل خويش را بديد
سر بر خطش نهاد و خطى بر جهان کشيد
بس آه پرده سوز که از قعر دل بزد
بس نعره عجيب که از مغز جان کشيد
پايان کار دل چو نگه کرد نيک نيک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشيد
عطار آشکار از آن ديد نور عشق
کان دلفروز سرمه عشقش نهان کشيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید