غزل شماره ۳۳۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کسى کو خويش بيند بنده نبود
وگر بنده بود بيننده نبود
به خود زنده مباش اى بنده آخر
چرا شبنم به دريا زنده نبود
تو هستى شبنمى درياب دريا
که جز دريا تو را دارنده نبود
درين دريا چو شبنم پاک گم شو
که هر کو گم نشد داننده نبود
اگر در خود بمانى ناشده گم
تو را جاويد کس جوينده نبود
تو مى ترسى که در دنيا مدامت
بسازى از بقا افکنده نبود
وجود جاودان خواهي، ندانى
که گل چون گل بسى پاينده نبود
وجود گل به بالاى گل آمد
که سلطانى مقام بنده نبود
تورا در نو شدن جامه که آرد
اگر بر قد تو زيبنده نبود
چه مى گويم چو تو هستى ندارى
تورا جز نيستى يابنده نبود
اگر خواهى که دايم هست گردى
که در هستى تورا ماننده نبود
فرو شو در ره معشوق جاويد
که هرگز رفته اى آينده نبود
در آتش کى رسد شمع فسرده
اگر شب تا سحر سوزنده نبود
فلک هرگز نگردد محرم عشق
اگر سر تا قدم گردنده نبود
هر آن کبکى که قوت باز گردد
وراى او کسى پرنده نبود
چه مى گويى تو اى عطار آخر
به عالم در چو تو گوينده نبود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید