غزل شماره ۳۲۸

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زلف تو که فتنه جهان بود
جانم بربود و جاى آن بود
هر دل که زعشق تو خبر يافت
صد جانش به رايگان گران بود
مرده دل آن کسى که او را
در عشق تو زندگى به جان بود
گفتم دل خويش خون کنم من
کز دست دلم بسى زيان بود
ناگاه کشيده داشت دستم
چون پاى غم تو در ميان بود
گر من دادم امان دلم را
دل را ز غم تو کى امان بود
گفتم که دهان تو ببينم
خود از دهنت که را نشان بود
هرگز نرسيد هيچ جايى
آن را که غم چنان دهان بود
گفتى که چگونه اى تو بى من
دانى تو که بى تو چون توان بود
ز آنروز که يک زمانت ديدم
صد ساله غمم به يک زمان بود
بر خاک درت نشسته عطار
تا بود ز عشق جان فشان بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید