غزل شماره ۳۲۵

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آنرا که ز وصل او نشان بود
دل گم شدگيش جاودان بود
آرى چو بتافت شمع خورشيد
گر بود ستاره اى نهان بود
نتواند رفت قطره در بحر
چون بحر به جاى او روان بود
بحرى که اگرچه موج ها زد
اما همه عمر همچنان بود
هر دم بنمود صد جهان ليک
نتوان گفتن که يک جهان بود
زيرا که شد آمدى که افتاد
پندار خيال يا گمان بود
گر بود نمود فرع غيرى
لاغيرى دان که بس عيان بود
زانجا که حيات لعب و لهوست
بازى خيال در ميان بود
هرگاه که اين خيال برخاست
هر عيب که بود عيب دان بود
چون هست حقيقت همه بحر
پس قطره و بحر هم عنان بود
خورشيد رخش بتافت ناگاه
هر ذره که بود ديده بان بود
در هر دل ذره اى محقر
گويى تو که صد هزار جان بود
هر ذره اگرچه صد نشان داشت
چون در نگريست بى نشان بود
چون پرتو ذره اى چنين است
چه جاى زمين و آسمان بود
طاوس رخش چو جلوه اى کرد
ذرات جهان هم آشيان بود
در پيش چنان جمال يکدم
در هر دو جهان که را امان بود
جانا برهان مرا ز من زانک
از خويش مرا بسى زيان بود
جان کاستن است بى تو بودن
خود بى تو چگونه مى توان بود
عطار دمى اگر ز خود رست
گويى شب و روز کامران بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید