غزل شماره ۳۱۸

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
قومى که در فنا به دل يکدگر زيند
روزى هزار بار بميرند و بر زيند
هر لحظه شان ز هجر به دردى دگر کشند
تا هر نفس ز وصل به جانى دگر زيند
در راه نه به بال و پر خويشتن پرند
در عشق نه به جان و دل مختصر زيند
مانند گوى در خم چوگان حکم او
در خاک راه مانده و بى پا و سر زيند
از زندگى خويش بميرند همچو شمع
پس همچو شمع زنده بى خواب و خور زيند
عود و شکر چگونه بسوزند وقت سوز
ايشان درين طريق چو عود و شکر زيند
چون ذره هوا سر و پا جمله گم کنند
گر در هواى او نفسى بى خطر زيند
فانى شوند و باقى مطلق شوند باز
وانگه ازين دو پرده برون پرده در زيند
چون زندگى ز مردگى خويش يافتند
چون مرده تر شوند بسى زنده تر زيند
خورشيد وحدتند ولى در مقام فقر
در پيش ذره اى همه دريوزه گر زيند
چون آفتاب اگرچه بلندند در صفت
چون سايه فتاده از در بدر زيند
چون با خبر شوند ز يک موى زلف دوست
چون موى از وجود و عدم بى خبر زيند
ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم
ويشان بر آستان ادب کور و کر زيند
عطار چون ز سايه ايشان برد حيات
ايشان ز لطف بر سر او سايه ور زيند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید