سر مستى ما مردم هشيار ندانند
انکار کنان شيوه اين کار ندانند
در صومعه سجاده نشينان مجازى
سوز دل آلوده خمار ندانند
آنان که بماندند پس پرده پندار
احوال سراپرده اسرار ندانند
ياران که شبى فرقت ياران نکشيدند
اندوه شبان من بى يار ندانند
بى يار چو گويم بودم روى به ديوار
تا مدعيان از پس ديوار ندانند
سوز جگر بلبل و دلتنگى غنچه
بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند
جمعى که بدين درد گرفتار نگشتند
درمان دل خسته عطار ندانند