غزل شماره ۲۷۴

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کارم از عشق تو به جان آمد
دلم از درد در فغان آمد
تا مى عشق تو چشيد دلم
از بد و نيک بر کران آمد
از سر نام و ننگ و روى و ريا
با سر درد جاودان آمد
سالها در رهت قدمها زد
عمرها بر پيت دوان آمد
شب نخفت و به روز ناراميد
تا ز هستى خود به جان آمد
وز تو کس را دمى درين وادى
بى خبر بود و بى نشان آمد
چون ز مقصود خود نديدم بوى
سود عمرم همه زيان آمد
دل حيوان چو مرد کار نبود
چون زنان پيش ديگران آمد
دين هفتاد ساله داد به باد
مرد ميخانه و مغان آمد
کم زن و همنشين رندان شد
سگ مردان کاردان آمد
با خراباتيان دردى کش
خرقه بنهاد و در ميان آمد
چون به ايمان نيامدى در دست
کافرى را به امتحان آمد
ترک دين گفت تا مگر بى دين
بوک در خورد تو توان آمد
دل عطار چون زبان دربست
از بد و نيک در کران آمد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید