غزل شماره ۲۶۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد
در صف دردى کشان دردى کش و مردانه شد
بر بساط نيستى با کم زنان پاک باز
عقل اندر باخت وز لايعقلى ديوانه شد
در ميان بيخودان مست دردى نوش کرد
در زبان زاهدان بى خبر افسانه شد
آشنايى يافت با چيزى که نتوان داد شرح
وز همه کارث جهان يکبارگى بيگانه شد
راست کان خورشيد جانها برقع از رخ بر گرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نيست
جان و دل در بى نشانى با فنا هم خانه شد
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن
دل که اين بشنود حالى از پى شکرانه شد
چون دل عطار پر جوش آمد از سوداى عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پيمانه شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید