غزل شماره ۲۵۴

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون عشق تو داعى عدم شد
نتوان به وجود متهم شد
جايى که وجود عين شرک است
آنجا نتوان مگر عدم شد
جانا مى عشق تو دلى خورد
کو محو وجود جام جم شد
در پرتو نيستى عشقت
بيش از همه بود و کم ز کم شد
بر لوح فتاد ذره اى عشق
لوح از سر بى خوردى قلم شد
عشق تو دلم در آتش افکند
تا گرد همه جهان علم شد
دل در سر زلف تو قدم زد
ايمانش نثار آن قدم شد
دل در ره تو نداشت جز درد
با درد دلم دريغ ضم شد
رازى که دلم نهفته مى داشت
بر چهره من به خون رقم شد
تا تو بنواختى چو چنگم
رگ بر تن من چو زير و بم شد
عطار به نقد نيم جان داشت
وان نيز به محنت تو هم شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید