عشق آمد و آتشى به دل در زد
تا دل به گزاف لاف دلبر زد
آسوده بدم نشسته در کنجى
کامد غم عشق و حلقه بر در زد
شاخ طربم ز بيخ و بن برکند
هر چيز که داشتم به هم بر زد
گفتند که سيم بر نگار است او
تا رويم از آرزوى او زر زد
طاوس رخش چو کرد يک جلوه
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
از چهره او دلم چو دريا شد
دريا ديدى که موج گوهر زد
عطار چو آتشين دل آمد زو
هر دم که زد از ميان اخگر زد