غزل شماره ۲۱۵

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
لوح چو سيمت خطى چو قير بر آورد
تا دلم از خط تو نفير بر آورد
لعل تو مى خورد خون سوخته من
تا خطت آن خون کنون ز شير بر آورد
گرچه دلم در کشيد روى چه مقصود
خط تو چون مويش از خمير بر آورد
چشم تو يارب ز هر که روى تو خواهد
آنچه هلاکت به زخم تير بر آورد
دشمن آيينه ام اگرچه بود راست
کو به دروغى تو را نظير بر آورد
در صفتت رفت و روب کرد بسى دل
لاجرم آن گرد از ضمير بر آورد
تا که سر رزمه جمال گشادى
رشک دمار از مه منير بر آورد
اطلس روى تو عکس بر فلک انداخت
چهره خورشيد چون ز زير برآورد
صبح رخت تا ز جيب حسن برآمد
تا به ابد پاى شب ز قير بر آورد
عقل مگر سر کشيد از سر زلفت
سر به فسون هاى دلپذير بر آورد
زلف تو خود عقل را ببست به مويى
گرد همه عالمش اسير بر آورد
عقل بسى گرد وصف لعل تو مى گشت
تا که سخن هاى جاى گير بر آورد
بخت جوان لب تو در دهنش کرد
هر نفسى را که عقل پير بر آورد
بى لب تو دل نداشت صبر زمانى
جان به لب از حلق ناگزير بر آورد
چون ننوازى مرا چو چنگ که عطار
هر نفسى ناله اى چو زير بر آورد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید