غزل شماره ۲۰۵

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ترسا بچه اى ناگه قصد دل و جانم کرد
سوداى سر زلفش رسواى جهانم کرد
زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد
ترسا بچه آن دارد ديوانه از آنم کرد
دوش آن بت شنگانه مى داد به پيمانه
وز کعبه به بتخانه زنجير کشانم کرد
کردم ز پريشانى در بتکده دربانى
چون رفت مسلمانى بس نوحه که جانم کرد
دل کفر به دين دارى زو کرد خريدارى
دردا که به سر بارى اسلام زيانم کرد
آزاد جهان بودم بى داد و ستان بودم
انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد
دل دادم و بد کردم يک درد به صد کردم
وين جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد
دى گفت نکو خواهى توبه است تورا راهى
از روى چنان ماهى من توبه ندانم کرد
آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم
بسيار سخن راندم تا راه بيانم کرد
بنهاد ز درويشى صد تعبيه انديشى
در پرده بى خويشى از خويش نهانم کرد
چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
هر چيز که مى جستم در حال عيانم کرد
من بى من و بى مايى افتاده بدم جايى
تا در بن دريايى بى نام و نشانم کرد
عطار دمى گر زد بس دست که بر سر زد
هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید