غزل شماره ۱۷۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر دل که ز خويشتن فنا گردد
شايسته قرب پادشا گردد
هر گل که به رنگ دل نشد اينجا
اندر گل خويش مبتلا گردد
امروز چو دل نشد جدا از گل
فردا نه ز يکدگر جدا گردد
خاک تن تو شود همه ذره
هر ذره کبوتر هوا گردد
ور در گل خويشتن بماند دل
از تنگى گور کى رها گردد
دل آينه اى است پشت او تيره
گر بزدايى بروى وا گردد
گل دل گردد چو پشت گردد رو
ظلمت چو رود همه ضيا گردد
هرگاه که پشت و روى يکسان شد
آن آينه غرق کبريا گردد
ممکن نبود که هيچ مخلوقى
گرديد خداى يا خدا گردد
اما سخن درست آن باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد
هرگه که فنا شود ازين هر دو
در عين يگانگى بقا گردد
حضرت به زبان حال مى گويد
کس ما نشود ولى ز ما گردد
چيزى که شود چو بود کى باشد
کى نادايم چو دايما گردد
گر مى خواهى که جان بيگانه
با اين همه کار آشنا گردد
در سايه پير شو که نابينا
آن اوليتر که با عصا گردد
کاهى شو و کوه عجب بر هم زن
تا پير تو را چو کهربا گردد
ور اين نکنى که گفت عطارت
هر رنج که مى برى هبا گردد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید