غزل شماره ۱۰۰

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شمع رويت را دلم پروانه اى است
ليک عقل از عشق چون بيگانه اى است
پر زنان در پيش شمع روى تو
جان ناپرواى من پروانه اى است
بر سر موى است جان کز ديرگاه
يک سر موى توام در شانه اى است
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک
هر شکن از زلف تو بتخانه اى است
واندران بتخانه درد عشق را
جان خون آلود من پيمانه اى است
وصل تو گنجى است پنهان از همه
هر که گويد يافتم ديوانه اى است
در خرابات خرابى مى روم
زانکه گر گنجى است در ويرانه اى است
مرغ آدم دانه وصل تو جست
لاجرم در بند دام از دانه اى است
خفته اى کز وصل تو گويد سخن
خواب خوش بادش که خوش افسانه اى است
وصلت آن کس يافت کز خود شد فنا
هر که فانى شد ز خود مردانه اى است
گر مرا در عشق خود فانى کنى
باقيت بر جان من شکرانه اى است
بيدقى عطار در عشق تو راند
گر به فرزينى رسد فرزانه اى است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید