غزل شماره ۹۵

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى به وصفت گمشده هرجان که هست
جان تنها نه خرد چندان که هست
وى کمال آفتاب روى تو
تا ابد فارغ ز هر نقصان که هست
گر سکندر چشمه حيوان نيافت
نيست عيب چشمه حيوان که هست
کور مادرزاد آيد کل خلق
در بر آن حسن جاويدان که هست
صد هزاران قرن چرخ تيزرو
بود هم زين شيوه سرگردان که هست
از شفق در خون بسى گشت و نيافت
چون تو خورشيدى درين دوران که هست
آفتاب از شرم رويت هر شبى
در سياهى شد چنين پنهان که هست
باز چون زلفت کمند او شود
بى سر و بن مى رود زين سان که هست
نى چه مى گويم فلک گويى است بس
در خم آن زلف چو چوگان که هست
هيچ سر بر تن نخواهد ماند از انک
گوى خواهد شد درين ميدان که هست
زاشتياق روى چون خورشيد توست
ابر را هر ديده گريان که هست
وى عجب در جنب عشق عاشقانت
شبنمى است اين جمله باران که هست
ابر چبود زانکه صد درياى خون
از دل هر يک درين طوفان که هست
هرچه از ما مى رود آن هيچ نيست
کار تا چون رفت از آن پيشان که هست
کار تنها نه مرا افتاد و بس
همچو من بس بى سر و سامان که هست
تو چنين در پرده و از شور توست
در دو عالم اين همه حيران که هست
جمله ذرات عالم گوش شد
تا بفرمايى تو هر فرمان که هست
گرد نعلين گداى کوى تو
بيشتر از ملک هر سلطان که هست
دوست تر دارم من آشفته دل
ذره اى دردت ز هر درمان که هست
همدم عيسى شود بى شک فريد
گر دمى برهد ازين زندان که هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید