غزل شماره ۸۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عشق تو قلاوز جهان است
سوداى تو رهنماى جان است
وصل تو خلاصه وجود است
درد تو دريچه عيان است
هاروت تو چاره ساز سحر است
ياقوت تو مايه بخش جان است
کس را ز دهان تو سخن نيست
زان روى که نقطه گمان است
تا بر دهنت نهاده ام دل
اين تنگ دلى من از آن است
لعلت شکرى است تنگ بر تنگ
يعنى دل من بر آن دهان است
کس بر کمرت ميان نديدست
گرچه کمر تو را ميان است
تا ابروى چون کمانت ديدم
صد گونه ز هم از آن کمان است
چون ابروى توست چون کمانى
چندين ز هم از چه در زبان است
دندان تو مغز پسته توست
مغزى ديدى که استخوان است
گفتى که دلت بسوز در عشق
يعنى که سپند عاشقان است
از دست تو دل چگونه سوزم
چون پاى غم تو در ميان است
يک ذره غم تو خوشتر آيد
از هر شادى که در جهان است
آن درد که در دل من از توست
هر وصف که گويمش نه آن است
در روى من شکسته دل خند
گر موجب خنده زعفران است
در کار عقوبت تو عطار
چون ممتحنى در امتحان است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید