غزل شماره ۵۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مفشان سر زلف خويش سرمست
دستى بر نه که رفتم از دست
درياب مرا که طاقتم نيست
انصاف بده که جاى آن هست
تا نرگس مست تو بديدم
از نرگس مست تو شدم مست
اى ساقى ماه روى برخيز
کان آتش تيز توبه بنشست
در ده مى کهنه اى مسلمان
کين کافر کهنه توبه بشکست
در بتکده رفت و دست بگشاد
زنار چهار گوشه بربست
دردى بستد بخورد و بفتاد
وز ننگ وجود خويشتن رست
عطار درو نظاره مى کرد
تا زين قفس فنا برون جست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید