غزل شماره ۳۶

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا آفتاب روى تو مشکين نقاب بست
جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست
ترسيد زلف تو که کند چشم بد اثر
خورشيد را ز پرده مشکين نقاب بست
ناگاه آفتاب رخت تيغ برکشيد
پس تيغ تيز در تتق مشک ناب بست
گر چهره تو در نگشادى فتوح را
مى خواست طره تو ره فتح باب بست
عالم که بود تيره تر از زلف تو بسى
روى تو کرد روشن و بر آفتاب بست
تا هست روى تو که سر آفتاب داشت
تا هست آب خضر که دل در سراب بست
يک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سيلاب عشق در دل مشتى خراب بست
بس در شگفت آمده ام تا مرا به حکم
چشمت چگونه جست به يک غمزه خواب بست
در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو
از قفل لعل چو در در خوشاب بست
جادو شنيده ام که ببندد به حکم آب
وان بود نرگس تو که بر رويم آب بست
نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد
بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست
چون خيمه جمال تو از پيش برفگند
از زلف عنبرين تو بر وى طناب بست
جانى که گشت خيمه نشين جمال تو
يکبارگى در هوس جاه و آب بست
مسکين فريد کز همه عالم دلى که داشت
بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید