شماره ۸۸٩١: کامت اينست که هر لحظه ز پيشم رانى

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کامت اينست که هر لحظه ز پيشم رانى
وردت اينست که بيگانه خويشم خوانى
پادشاهان بگناهى که کسى نقل کند
برنگيرند دل از معتقدان جانى
گر نخواهى که چراغ دل تنگم ميرد
آستين بر من دلسوخته چند افشانى
دل ما بردى و گوئى که خبر نيست مرا
پرده اکنون که دريدى ز چه مى پوشانى
ابرويت بين که کشيدست کمان بر خورشيد
هيچ حاجب نشنيديم بدين پيشانى
چند خيزى که قيامت ز قيامت برخاست
چه بود گر بنشينى و بلا بنشانى
هيچ پنهان نتوان ديد بدان پيدائى
هيچ پيدا نتوان يافت بدان پنهانى
يک سر موى تو گر زانکه بصد جان عزيز
همچو يوسف بفروشند هنوز ارزانى
عار دارند اسيران تو از آزادى
ننگ دارند گدايان تو از سلطانى
هيچ دانى که چرا پسته چنان مى خندد
زانکه گفتم که بدان پسته دهن مى مانى
اى طبيب از سر خواجو ببر اين لحظه صداع
که نه درديست محبت که تو درمان دانى
چند گوئى که دواى دل ريشت صبرست
ترک درمان دلم کن که در آن درمانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید