شماره ٧٥١: خويش را در کوى بيخويشى فکن

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خويش را در کوى بيخويشى فکن
تا ببينى خويشتن بى خويشتن
جرعه ئى برخاک مى خواران فشان
آتشى در جان هشياران فکن
هر کرا دادند مستى در ازل
تا ابد گو خيمه بر ميخانه زن
مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشايد دهن
باد اگر بوى تو بر خاکم دمد
همچو گل برتن بدرانم کفن
از تنم جز پيرهن موجود نيست
جان من جانان شد و تن پيرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در ديرم براند بر همن
سر عشق از عقل پرسيدن خطاست
روح قدسى را چه داند اهرمن
جز ميانش بر بدن يک موى نيست
وز غم او هست يک مويم بدن
باغبان از ناله ما گومنال
ما نه امروزيم مرغ اين چمن
معرفت خواجو ز پير عشق جوى
تا سخن ملک تو گردد بى سخن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید