در تابم از دو هندوى آتش پرستشان
کز دست رفت دنيى و دينم ز دستشان
ز مشک سوده سلسله بر مه نهاده اند
زانرو که آفتاب بود زير دستشان
برطرف آفتاب چه در خور فتاده است
مرغول مشگ رنگ دلاويز پستشان
از حد گذشته اند بخوبى و لطف از آنک
زين بيش نيست حد لطافت که هستشان
مسکين دلم که بلبل بستان شوق بود
شد پاى بند حلقه زلف چو سستشان
نعلم نگر که باز برآتش نهاده اند
آن هندوان کافرآتش پرستشان
صاحبدلان که بى خبرند از شراب شوق
در داده اند جرعه جام الستشان
ياران ز جام باده نوشين فتاده مست
خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان