شماره ٦٦٤: من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم
همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان
در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم
مرد و زن برسر اگر تيغ زنندم سهلست
من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم
هر کرا جان بود از تيغ بگرداند روى
وانکه جان مى دهد از حسرت تيغ تو منم
تن من گر چه شد از شوق ميانت موئى
نيست بى شور سر زلف تو موئى ز تنم
اثرى بيش نماند از من و چون باز آئى
اين خيالست که بينى اثرى از بدنم
عهد بستى و شکستى و ز ما بگسستى
عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم
چون توانم که دمى خوش بزنم کاتش عشق
نگذارد که من سوخته دل دم بزنم
اگر از خويشتنم چند ز درد دل خويش
دفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنم
اگر از خويشتنم هيچ نمى آيد ياد
دوستان عيب مگيريد که بى خويشتنم
مى نوشتم سخنى چند ز درد دل خويش
دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم
ايکه گفتى که بغربت چه فتادى خواجو
چکنم دور فلک دور فکند از وطنم
در پى جان جهان گرد جهان مى گردم
تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید