شماره ٦٣٣: امروز که من عاشق و ديوانه و مستم

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
امروز که من عاشق و ديوانه و مستم
کس نيست که گيرد بشرابى دو سه دستم
اى لعبت ساقى بده آن باده باقى
تا باده پرستى کنم و خود نپرستم
با خود چو دمى خش ننشستم بهمه عمر
برخاستم از بند خود و خوش بنشستم
گر بيدل و دينم چه بود چاره چو اينم
ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم
مى برد دلم نرگس مخمورش و مى گفت
کاى همنفسان عيب مگيريد که مستم
رفتى و مرا برسرآتش بنشاندى
باز آى که از دست تو برخاک نشستم
چون حلقه گيسوى تو از هم بگشودم
از کفر سر زلف تو زنار ببستم
در چنبر گردون ز دمى چنگ بلاغت
با اين همه از چنبر زلف تو نجستم
تا در عقب پير خرابات نرفتم
از درد سر و محنت خواجو بنرستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید