شماره ٦٢١: من ز دست ديده و دل در بلا افتاده ام

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من ز دست ديده و دل در بلا افتاده ام
اى عزيزان چون کنم چون مبتلا افتاده ام
هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
تا چه افتادست کز چشم شما افتاده ام
کى بود برگ من آن نسرين بدن را کاين زمان
همچو بلبل در زمستان بينوا افتاده ام
گر چه هر کو مى خورد از پا در افتد عاقبت
من چو دور افتاده ام از مى چرا افتاده ام
با کسى افتاد کارم کو ز کارم فارغست
بنگريد آخر که از مستى کجا افتاده ام
ايکه گفتى گر سر اين کاردارى پاى دار
دست گير اکنون که از دستت ز پا افتاده ام
آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمى مکن
گر چون ذره زير بامت از هوا افتاده ام
مى روى مجموع و من پيوسته همچون گيسويت
از پريشانى که هستم در قفا افتاده ام
قاضى ار گويد که خواجو چون درين کار اوفتاد
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید