شماره ٥٨٧: چو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجال

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجال
شوم مقيم درت بالغدو و الاصال
شگفت نيست اگر صيد گشت مرغ دلم
که در هواى تو سيمرغ بفکند پر و بال
کرا وصال ميسر شود که در کويت
مجال نيست کسى را مگر نسيم شمال
نشسته ام مترصد که از دريچه صبح
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند
چو بگذرى بسر خاک من پس از صد سال
ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت
گرفت بيتو مرا از حيات خويش ملال
مقيم در دل خواجو توئى و مى دانى
چه حاجتست بتقرير با تو صورت حال



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید