شماره ٥٤٧: رقيب اگر بجفا باز داردم ز درش

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رقيب اگر بجفا باز داردم ز درش
مگس گزير نباشد زمانى از شکرش
به زر توان چو کمر خويش را برو بستن
که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش
گرم بهر سر موئى هزار جان بودى
فداى جان و سرش کردمى به جان و سرش
در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک
کند عظام رميمم هواى خاک درش
دلى که گشت گرفتار چشم وعارض او
چرا برفت به يکباره دل ز خواب و خورش
گذشت و بر من بيچاره اش نظر نفتاد
چه اوفتاد کزينسان فتادم از نظرش
کنون که شد گل سورى عروس حجله باغ
چه غم ز ناله شبگير بلبل سحرش
بملک مصر نشايد خريد يوسف را
ولى بجان عزيز ار دهند رو بخرش
ميان اهل طريقت نماز جايز نيست
مگر کنند تيمم بخاک رهگذرش
برآستانه ماهى گرفته ام منزل
که هست هر نفسى رو بمنزل دگرش
بسيم و زر بودش ميل دل ولى خواجو
سرشک و گونه زردست وجه سيم و زرش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید