شماره ٥٢١: چون کوتهست دستم از آن گيسوى دراز

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون کوتهست دستم از آن گيسوى دراز
زين پس من و خيالش و شبهاى دير باز
امروز در جهان به نيازست ناز ما
و او از نياز فارغ و از ناز بى نياز
عشاق را اگر بحرم ره نمى دهند
از ره چرا برند به آوازه حجاز
محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون
نبود ز هر دو کون مرادش بجز اياز
رو عشق را بچشم خرد بين که ظاهرست
در معنيش حقيقت و در صورتش مجاز
اى رود چنگ زن که چو عودم بسوختى
چون سوختى دلم نفسى با دلم بساز
در دام زلف سرزده ات مرغ جان من
همچون کبوتريست که افتد بچنگ باز
سرو سهى که هست شب و روز در قيام
چون قامتت بديد بر او فرض شد نماز
خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نيست
راه اميد بسر قدم رهروان دراز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید