بيدلى گردل ز دلبر برنگيرد گومگير
عاشقى را گر ملامت در نگيرد گو مگير
گر ز دست او دلم از پا درآيد گو درآى
ور ز پاى او سرم سر برنگيرد گو مگير
پادشاهى با گدائى گر نسازد گومساز
خود پرستى دست مستى گر نگيرد گو مگير
آنکه در ملک ملاحت کوس شاهى مى زند
گر گدائى را به چيزى بر نگيرد گو مگير
هر که نتواند سر اندر پاى جانان باختن
گر حديث خنجرش در سر نگيرد گومگير
و آنکه او در عالم معنى ز دلبردور نيست
گر بصورت دامن دلبر نگيرد گومگير
بلبل بى دل که بى گل خار خارش مى کند
گر بترک لاله احمر نگيرد گو مگير
پير ما را گر به خلوت با جوانى سرخوشست
گر جز اين ره مذهبى ديگر نگيرد گو مگير
بيدلى گر سر بشيدائى برآرد گو برآر
گمرهى گر عقل را رهبر نگيرد گو مگير
خاجو آنساعت که جانبازان سراندازى کنند
گر تهى دستى بترک سرنگيرد گو مگير