شماره ٥٠٧: دورى از ما مکن اى چشم بد از روى تو دور

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دورى از ما مکن اى چشم بد از روى تو دور
زانکه جانى تو و از جان نتوان بود صبور
بى ترنج تو بود ميوه جنت همه نار
ليک با طلعت تو نار جهنم همه نور
بنده ياقوت ترا از بن دندان لؤلؤ
در خط از سنبل مشکين سياهت کافور
چشمت از ديده ما خون جگر مى طلبد
روشنست اين که بجز باده نخواهد مخمور
سلسبيلست مى از دست تو در صحن چمن
خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور
خيز تا رخت تصوف بخرابات کشيم
که ز تسبيح ملوليم و ز سجاده نفور
از پى پرتو انوار تجلى جمال
همچو موسى ارنى گوى رخ آريم بطور
هر که نوشيد مى بيخودى از جام الست
مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور
چون مغان از تو بصد پايه فرا پيشترند
تو بدين زهد چهل ساله چه باشى مغرور
ساقيا باده بگردان که بغايت حيف است
ما بدينگونه ز مى مست و مى از ما مستور
حور با شاهد ما لاف لطافت مى زد
ليکن از منظر او معترف آمد بقصور
بينم آيا که طبيبم بسر آيد روزى
من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور
برو از منطق خواجو بشنو قصه عشق
زانکه خوشتر بود از لهجه داود زبور



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید