شماره ٤٧٢: دوش چون موکب سلطان خيالش برسيد

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوش چون موکب سلطان خيالش برسيد
اشکم از ديده روان تا سر راهش بدويد
خواستم تا بنويسم سخنى از دل ريش
قلمم را ز سر تيغ زبان خون بچکيد
نشنيديم که نشنيد ملامت فرهاد
تا حديث از لب جان پرور شيرين بشنيد
دلم ابروى ترا مى طلبد پيوسته
ماه نو گر چه شب و روز نبايد طلبيد
خط مشکين که نباتست بگرد شکرت
تا چه دوديست که در آتش روى تو رسيد
چشم بد را نفس صبحدم از غايت مهر
آيتى در رخ چون ماه تمام تو دميد
خرده بينى که کند دعوى صاحب نظرى
گر نديد از دهنت يک سر مو هيچ نديد
خلعت عشق تو بر قامت دل بينم راست
ليکن اين طرفه که پيوسته ببايد پوشيد
تا از آن هندوى زنجيرى کافر چه کشد
دل خواجو که ببند سر زلف تو کشيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید