بسالى کى چنان ماهى برآيد
وگر آيد ز خرگاهى برآيد
چو رخسارش ز چين جعد شبگون
کجا از تيره شب ماهى برآيد
اگر آئينه چينست رويش
بگيرد زنگ اگر آهى برآيد
بسا خرمن که در يکدم بسوزد
از آن آتش که نا گاهى برآيد
همه شب تا سحر بيدار دارم
بود کان مه سحرگاهى برآيد
گدائى کو بکوى دل فروشد
گر از جان بگذرد شاهى برآيد
عجب نبود درين ميخانه خواجو
که از مى کار گمراهى برآيد