شماره ٤٢٦: دوش کز طوفان اشکم آب دريا رفته بود

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوش کز طوفان اشکم آب دريا رفته بود
از گرستن ديده نتوانست يک ساعت غنود
مردم چشم مرا خون دل از سر مى گذشت
گر چه کار ديده از خونابه دل مى گشود
آه آتش بار من هر دم برآوردى چو باد
از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود
صدمه غوغاى من ستر کواکب مى دريد
صيقل فرياد من زنگار گردون مى زدود
از دل آتش مى زدم در صدره خاراى کوه
زانسبب کوه گرانم دل گرانى مى نمود
هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش مى فروخت
هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد مى ربود
مطرب بلبل نواى چرخ مى زد بر رباب
هر ترنم کز ترنم ساز طبعم مى شنود
بخت بيدارم در خلوت بزد کاى بى خبر
دولت آمد خفته ئى برخيز و در بگشاى زود
من ز شادى بيخود از خلوتسرا جستم برون
سرورى ديدم که فرقش سطح گردون مى بسود
کار خواجو يافت از ديدار ميمونش نظام
انتظارى رفت ليکن عاقبت محمود بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید