شماره ٤٠٦: تنم تنها نمى خواهد که در کاشانه بنشيند

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تنم تنها نمى خواهد که در کاشانه بنشيند
دلم را دل نمى آيد که بى جانانه بنشيند
ز دست بنده کى خيزد که با سلطان درآميزد
که کس با شمع نتواند که بى پروانه بنشيند
دلى کز خرمن شادى نشد يک دانه اش حاصل
چنين در دام غم تا کى ببوى دانه بنشيند
اگر پيمان کند صوفى که دست از مى فرو شويم
بخلوت کى دهد دستش که بى پيمانه بنشيند
مرا گويند دل برکن بافسون از لب ليلى
ولى کى آتش مجنون بدين افسانه بنشيند
دلم شد قصر شيرين وين عجب کان خسرو خوبان
بدينسان روز و شب تنها در اين ويرانه بنشيند
چو يار آشنا ما را غلام خويش مى خواند
غريبست اين که هر ساعت چنان بيگانه بنشيند
بتى کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
چه دود دل که برخيزد چو او در خانه بنشيند
خرد داند که گر خواجو رهائى يابد از قيدش
چرا دور از پرى رويان چنين ديوانه بنشيند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید