شماره ٣٨٩: چون سايبان آفتاب از مشک تاتارى کند

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون سايبان آفتاب از مشک تاتارى کند
روز من بد روز را همچون شب تارى کند
از خستگان دل مى برد ليکن نمى دارد نگه
سهلست دل بردن ولى بايد که دلدارى کند
زينسان که من دنيا و دين در کار عشقش کرده ام
يارى بود کو هر زمان با ديگرى يارى کند
تا کى خورم خون جگر در انتظار وعده اش
گر مى دهد کام دلم چندم جگر خوارى کند
گويند اگر زارى کنى ديگر نيازارد ترا
سلطان چه غم دارد اگر بازاريى زارى کند
همچون کمر خود را بزر بر وى توان بستن ولى
چون زر نبيند در ميان آهنگ بيزارى کند
بر عاشقان خسته دل هر شب شبيخون آورد
چون زورمندست و جوان خواهد که عيارى کند
گو غمزه را پندى بده تا ترک غمازى کند
يا طره را بندى بنه تا ترک طرارى کند
خواجو اگر زلف کژش بينى که برخاک اوفتد
با آن رسن در چه مرو کان از سيه کارى کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید